احساس تنهایی
شما هم وقتی میخواین دستاتون و لاک صورتی کم رنگ و طوسی بزنین ..
این استدلال و میکنین که با راست گوشی و بیشتر میگیرم و قابش صورتی_ پس راست و طوسی میزنیم ؟
بعدش هم وقتی لاک طوسی زدن_ راست تموم شد بیآین پست بذارین و
تو راه اومدن به این فکر کنین
که
من چند سال لاک نزدم برای عزا داری -و غیره
نمیگم ف میگفت اما فکر کردم ف بر این طریق بود که لاک مشکی برای همو ها ست
فکر کنم بیشتر برای پانک ها و متال طور ها باشه البته به نظرم
اما
من مدت_ دقت میکنم اون لاک زرشکی طوری_ همش مشکی شده ....
چند روز پیش جلوی ماکرو فر/ویو بودم که یک آدمی اومد و وسایلش و کاپشن و ظرف غذای از کیف در آورده ش و گذاشت رو لبه ی گرانیتی و رفت
بعد گرم شدن غذا م تو تردید این بودم که ظرفش و بذارم تو یا نه
نذاشتم
این دفعه
یعنی دیروز
باز دقیقا همون اتفاق افتاد
اولش حتا توهم زدم که آدم رو اشتباه گرفتم
اما بعد توهم زدم که همون_
بهر صورت عدس پلو و خرماش رفت تو ماکروفر در نبودش
جلوی سایت دوباره دیده شد آدم_
جالب بود
من پسندم اینکه نگاه و جایگزین سر و صدا کنم
# خوشحال
دیروز این طوری فکر کردم
ملکه تو آسانسور به دوستهای غریبه ش گفت
س_ اول[_ همه] من و برداشت اما در حالی که س_ بعد اینکه ملکه دوباره پرسیده بود جواب و گفته بود که رزومه تون خوب نیست یا یک همچین حرفی ولی باشه
نقل من قصه ای که رخ داده نیست ،به من چه (لذتی نداره مشکل یکی دیگه برام)
و اینکه بعد نمره ی سه صدم بالای ١٨ ش که بهش داده شده دیگه از این که تو امتحان پایانی فلان و فلان و اشتباه نوشته حرفی به میون نمیآره بلکه تو جایگاه قربانی و ١.٧ ام قرار گرفته
میدونم فکر میکنی من شبیه دختر حسودام -باشه
من فقط هدفک از گفتن این حرفها این بود که بگم درسته که گاهی ملکه جوری رفتهر میکنه که خیال میکنی صداقت هایی/خوبی و صافی رو داره که بچه ها دارن (البته توامان..) اما حرفم و به خوبی و اون و بدی خودم پس میگیرم
-لازم به ذکر_ (برای خودم) که منم دیروز به شهر_ جهنمی دروغ گفتم که به خاطر موضوع تمایل، داشتم که با شما بردارم
احساس میکنم حالم از آدم هایی که باهاش ارتباط دارم به هم میخوره
از دختر سلامت_ که ول کن ما نیست
از شهر_ جهنمی
از ملکه ،تا اندازه ای
-دیروز قبل رفتن تو کلاس که تنها دخترش بودم (تنها دخترش بودن وقتی برای من بولد_ که احساس کنم مردمان دچار سکسیسم اند ،تفاوت میدن بین تو و باقی به نظرت)
قبلش با آقای سی ساله و معلم وایستاده بودیم درباره ی این قصه ی آمریکا حرف میزدیم میخندیدیم و احساس من دخترم دارن و ندارن ،با اینکه آقای معلم مذهبی_
کلاسی که همه ی اعضا (شاگردا و استاد) مرد ند
و از اون شاگردا که نسبتا نمیشه زیاد راحت باهاشون حرف زد
هفته بعد یک دختری اضافه میشه که نبودش به از بودش_ (خنده ،ی عصبی)
دیروز که تو ماشین کنار بابا نشسته بودم و نا موفق داشتم تلاش به بغض موندن_ گریه میکردم
داشتم فکر میکردم آدمهایی هستند که تو عمرشون به پوچی برسند اما
مساله ی من شاید با چی ها حتا به پوچی رسیدن باشه
پوچی_ گسسته ای که تمایل زیادی به پیوستگی داره ،مثلن
آروم نیستم
حدود اینکه مامان میگه بچه که بودی شب که میشد خوابت میومد اما مقاومت میکردی نخوابی
خوابم نمیآد اما بیشتر نا آرومی هام و تیک نزدم
فردا شش و چهل و پنج باید
برم